سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به امید پیروزی واقعی،نه در جنگ ،که بر جنگ

نه سنگم تا قیامت بد بمانم

نه بارانم که پشت سد بمانم

نمی دانم چه هستم هر چه هستم

دلم اینجا نمی خواهد بمانم

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:17 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

نمی دانم تا کنون در موقعیتی قرار داشته اید که در آن وظیفه انسانی و قانون در تقابل با هم قرار گرفته باشند ، در این وضعیت تکلیف چیست و چرا؟

تشنه شنیدن نظرات صائبتان هستم .


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:17 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

غروب این حوالی را تو باور می کنی یا نه؟

                                       غم و درد اهالی را تو باور می کنی یا نه؟

تمام زندگیمان را سکوتی تلخ پر کرده

                                                         خیابانهای خالی را تو باور می کنی یا نه؟

کویرداغ و بی باران بر اینجا سایه گسترده

                                      هجوم خشکسالی را تو باور می کنی یا نه ؟

نفس در سینه می گیرد دل اینجا زود می میرد

                                     و مرگ احتمالی را تو باور می کنی یا نه ؟

در این تاریکی و وحشت سیاهی های بی پایان

                                     وجود یک زلالی را تو باور می کنی یا نه ؟

نگاه سبز تو آخر مرا آباد می سازد

                                    بگو این بی خیالی را تو باور می کنی یا نه؟

 


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:16 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

نقل کرده اند که سهراب سپهری ، برای امرار معاش در پی شغلی می گشت،از قضا یکی از دوستانش که با اداره مبارزه با آفات نباتی رابطه داشته ، معرفش میشه تا به او کاری داده بشه، مسولیت یک تیم سم پاش را به وی سپردند . روزی که راهی مزرعه شده بودند تا گندم ها را از انبوه ملخ ها پاک کنند ، سهراب را دیدند که بسیار آهسته و با احتیاط قدم بر میداره ، پرسیدند چرا راه نمی آیی ؟ جواب داد، حواسم را جمع کرده ام که مبادا پا روی یک ملخ بگذارم.


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:16 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

دیوانه زرتشت چنین گفت:

"شهر بزرگ اینجاست . تو اینجا چیزی تازه تنوانی یافت بلکه اینجا همه چیز را از دست خواهی داد.

چه چیز ناچارت کرد در این ورطه پای نهی ؟ به پاهایت رحم کن . همان به دم در باز ایستی و تفی بر آن اندازی و از راه آمده باز گردی .

اینجا دوزخ اندیشه های تنهایان است، اینجا اندیشه های بزرگ زنده زنده تافته می شوند تا با دیگر اندیشه ها یکی شوند.

هر عاطفه بزرگی را در اینجا می گدازند و تنها به عواطف خردو کوچک مجال دهند که با خش خش خویش پروبالی بگشایند.

آیا بوی کشتارگاه اندیشه ها و پختنگاه های روان به بینی ات نمی رسد؟ آنجا که همه چیز را به ثمن بخس می فروشند ؟ ایا نمی بینی که جان های کشته ما دود وار بر فراز این شهر بالا رفته اند؟

آیا نمی بینی جانها همچو کهنه پاره های کثیف و پلاسیده آویزانند؟ آری از این کهنه پاره های کثیف ، چنان روزنامه می سازند.

آیا نمی شنوی که جانها در اینجا به بازیچه واژگان تبدیل شده اند و با ژاژخایی های خویش،واژگان را آروغ می زنند و از آن روزنامه می سازند.

به دنبال هم اند، اما نمی دانند از چه روی خشم افروز یکدیگرند اما نمیدانند چرا ؟جز ترق تروق پول و پله شان هیچ نمی شنوی .

بس سردند و تنها از آبهای دوزخی گرما می جویند چون بگذارند در وزشگاه باد اندیشه های سرد پناه می جویند پیوسته بیمار و زخمدیده آرای عمومند.

اطراقگاه همه شهوتها و رذیلت ها آنجاست.

نیچه


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:15 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

روزی واژه های من خاک بود

من یار خوشه ها بودم

روزی که واژه های من خشم بود

من یار زنجیر ها بودم

روزی که واژه های من سنگ بود

من یار جویباران بودم

روزی که واژه های من هنذل بود

من یار مردمان خوشبین بودم

چون واژه های من به عسل بدل شد

مگس چهره ام را پوشاند.


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:15 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

پرواز

انهدام فراخی ست

                       در گستره جاذبه ی کهکشان

هیچ پروازی پرنده را

                        تا آنسوی آسمان نبرده است

منطق الطیر

            کجا می تواند

                             سیمرغ بسازد

وقتی که در هزار پایی آسمان

                              بوی نان

                                        هوش از سر جبرئیل می برد .

                                                         {علی محمدی نژاد}


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:14 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

به ضیافت مان خوانده اند

بر خوانی ناپدید

آنچه در دست داریم

تصویری از طعام است و تصوری از جام

بیهوده

دست و دهان می جنبانیم

و مست شرابی موهوم

به رقص در می آییم.

.از عمران صلاحی .


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:13 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

جناب خروسعلی

یک شب در انجمن فقرا جناب خروسعلی شاه یکدفعه بیخود بیخودی سرش گیج خورده ، جلو چشمش را دود سیاهی گرفته و کم کم همان دود تمام عرصه وجودش را فرا گرفت ،ثقل هوا و خفت دود رفته رفته از زمین بلندش کرده مانند مرغی سبک روح به طرف آسمان صعود نمود، همین که از کره هوا و آب بالا رفته به کره ناز رسید. گفت : چه ضرری داردکه ما که تا اینجا آمده ایم یک سری هم به آسمانها زده باشیم . این را گفت و از پیر همت طلبیده در طرفه العینی از آسمانها گذشته وارد بهشت شده درین وقت دید که چشمه آب صافی از زیر پایش روان است، دست بردکه یک کف از آب برداشته حرارت دل را بنشاند که یکدفعه رفیقش طاووسعلی فریاد زد که "بی ادب چه می کنی ،مگر جا از سرت قحط شده که خانقاه را .....".

بیچاره چشمش را باز کرده دید که کار خراب است یعنی عرق از پاچه های شلوارش مثل لوله آفتابه جاری ست فورا خود را جمع کرده گفت: فقیر عجب سیری پیش آمده بود .

گفت : درویش این چه جور سیر است؟

گفت: همان جور که شمس کتابهای مولانا را به آب ریخت و یک ورقه اش تر نشد، از بول نجم الدین در بلخ مرید مردود در خوزستان غرق گردید.

 

 

از چرند و پرند دهخدا

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:13 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

با همان مانتوی سالهای سال

از کنار عید امسال هم گذر می کنی

و کودک دهان گشوده کفشت

اخلاق جهان را

به سخره می گیرد.

                  { نصرت اله مسعودی }


نوشته شده در سه شنبه 87/11/22ساعت 5:12 عصر توسط رضا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak